محمود درويش

ترجمه عادل سالمي

با جامي مزين به فيروزه
در انتظارش باش
نزديک برکه آب دمدماي شب وگل ياس
در انتظارش باش
با شكيبايي اسب آماده سرازيرشدن از كوه
در انتظارش باش
با شوق اميري والا باشكوه
در انتظارش باش
با هفت بالشت مملو از ابرهاي سبک
در انتظارش باش
با آتش بخور زنانه ودر مکاني مملو از آن
در انتظارش باش
بابوي صندلهاي مردانه بر پشت اسب
در انتظارش باش
شتاب مکن اگر که امد بعدازموعدش
پس در انتظارش باش
واگر که آمد قبل از موعدش
پس در انتظارش باش
نرمان پرنده آرام ، بر گيسوانش را
در انتظارش باش
تابنشيند آسوده چون باغ در اوج زيبايي
در انتظارش باش
تانفس كشد اين هواي ناآشنا، بردل خود را
در انتظارش باش
تاابر ابر بالا زند ازساق خود جامه را
در انتظارش باش
او را ببر به روزنه اي تا ببيند ماهي غرق در شير را
در انتظارش باش
به او قبل از شراب تقديم كن آب را
وبا نگاهت دنبال مکن جفتي کبک خفته بر سينه اش را
در انتظارش باش
وبه آرامي دستانش را لمس كن
ان هنگام که جام بر مرمر مي گذارد
گويي که شبنم در دست داري
در انتظارش باش
واز لمعه انگشتر برايش نور افشان كن شبش را
تا كه شب بگويد تورا:
غير از شما نمانده كسي در وجود
پس ببر به مرگ دلخواه خود، او را
ودر انتظارش باش.


برگرداننده : فريد قدمي

زمين پذيراي ما نيست 

زمين پذيراي ما نيست 
زمين پذيراي ما نيست
پس مي زند ما را از آخرين گذرگاه
تا مگر سهل شود عبور
تكه تكه مي كنيم تن را
گويي چنين است واپسين راه
 
زمين سخت مي گيرد برما
اي كاش دانه هاي گندم بوديم
مي توانستيم بميريم و زاده شويم از نو
اي كاش زمين مادرمان بود
و توانا بود بر مهرباني اش با ما
 
اي كاش رؤياهامان را
عكسهايي بوديم بر تخته سنگها
تا شبيه آينه ها
به دوش مي كشيديم آنها را
 
ديديم چهرۀ آنان را
كه كشته شدند در آخرين دفاع جانانه ي ما
گريستيم در جشن كودكان
چراكه ديديم چهرۀ آنان را نيز
كه پرت خواهند كرد كودكانمان را
از پنجره هاي واپسين پناهگاه
ديديم و گريستيم توﺃمان
 
ستارۀ ما امّا
آونگ خواهد كرد آبگينه ها را
 
به كجا بايدمان گريخت پس از مرزهاي اين روزها؟
كجا بايدشان پرندگان كه بگسترانند بالها
پس از آسمان اين روزها ؟
كجا بايدشان گياهان كه بياسايند اندكي
پس از نسيمكي كه مي وزد اين روزها؟
 
به غبار سرخ فام
خواهيم نوشت آنچه را كه برما نهاده اند نام
 
بريده باد دست آوازي
كه پايان پذيردش به آوازۀ ما
 
سرانجام خواهيم مرد همين جا
اينجا در آخرين گذرگاه
و خواهد رست از خونمان
انبوه سبز زيتون زاران .
 
                                     گل های خون
 
   زیتون زاران سبز
   زیتون زاران چونان همیشه سبز
   پنجاه شهید
   -- غروب هنگام --
   به گرد سبزی اش نشستند
   چونان برکه ای از خون
   مردگان را میازار عشق من !
   شهیدمان کردند .
  . ما را کشتند
 از مجموعه ی در دست انتشار « تحت محاصره »


با زبان «قدس»

شعری از محمود درويش، شاعر معروف عرب
به خاطر مرگ شهادت‌واره‌ی چريک پير فلسطين، ابوعمار که همان ياسر عرفات باشد.
ترجمه: م. امين


ـ قصه‌هايی از عشق‌های اساطيری گذشته
گل‌هايی از باغچه‌های کهنه و قديمی
مرا به درگاه خانه‌ی تو پيوند داده است
ـ کوی و خيابان، شهر و شعر
مرغان مهاجر و مرد پير دستفروشی که شيرينی‌های خوش‌بو می‌فروخت

من، پشيمان نيستم، از نگاهم به گل‌ها
افسرده‌ام، از ديدن اين خيابان‌ها
صدای تو، رپارپ باران!
آنگاه که فرياد می‌زنی:
ـ «همه‌ی «افتخار» از آن من است
محبوب من!
به وسعت تمام آسمان‌ها، گريه می‌کنم،
تا، که فرياد بلند تو،
ستاره‌ی «شش پر» را بشکند

تمام‌قد، می‌ايستم
و در می‌زنم،
          تا تو، از انتهای دالان،
                         به پاسخ لب بگشايی
تمام‌قد می‌ايستم،
«افتخار» را برای تو، ارمغان آورده‌ام
می‌خواهم قبله‌ی آخرينمان را تصوير کنم
صدا کن مرا،
           من، با زبان «قدس» پاسخت می‌دهم.
 
www.khazzeh.com

------


شعری از محمود درويش
ترجمه: ابراهيم احمد


چشم‌های تو خاری است بر دل
که خراشنده است و چاک می‌دهد
اما من عبادت می‌کنم چشم‌هايت را
و در برابر باد، سپر آن‌ها می‌شوم
شباهنگام که دردمندم
شياری می‌دهمش
و خراش چشم تو
روشنا می‌بخشد ستارگان را
امروز مرا بدل می‌کند به فردا
و از روح من عزيزتر است

و آنگاه که چشم من به چشم تو می‌افتد
فراموشم می‌شود
روزگاری را، که پشت دروازه
با هم بوديم
سخنت به سرود می‌مانست
و من، برای خواندنش سخت می‌کوشيدم
اما زمستان، گرد لبان بهاری تو نشسته بود
سخنت، به ساری می‌ماند، که از خانه‌ی من پرواز کرده
از آن زمان، در و آستانه‌ی خانه‌ام زمستانی و متروکند
بعد از رفتنت که شوق مطلق بودی
آينه‌هامان شکست
و اندوه همدمم شد
آوازهای رهاشده را جمع کرديم
هيچ آوازی را اما، کامل نکرديم
جز مراثی وطن را
که بر سينه‌ی گيتاری می‌نويسمش
تا بر بام‌های به نکبت خفته بنوازمش
برای ماه بی‌قراره و سنگ‌ها

ديروز در بندر تو را ديدم
ـ مسافری بی چمدان و بی‌کس ـ
مثل کودکی يتيم به سويت دويدم
که باور اسلاف را از تو بازپرسم
«چگونه ممکن است باغ سرسبز ميوه‌ای را زندانی کرد
يا در زندان‌های بندری تبعيد کرد
و با اين همه
باقی بماند شکفته و پربار
با وجود نشستن نمک در پايش
جاودان سرسبز ماند»
در ذهنم نوشتم:
«بر بندر ايستادم دنيا چشم‌های زمستانی داشت
پوست پرتقال توشه‌ی سفرمان بود
و در پشت سرمان صحرا»

ترا در کوه‌های پر از خارزار ديدم
ـ چراننده‌ای بدون گله
سرگردان، حيران، در ويرانه‌های دويدی
تو باغستان من و من بيگانه‌ای در باغ
قلب من!
در زدم
بر در قلب خويش کوبيدم
صدای در زدنم
طنين افکند
بر درها و دريچه‌ها و سنگ‌های سيمانی

تو را در انبارهای آب و گندم، ديدم
ـ شکسته و دردمند ـ
تو را در ميخانه‌های شبانه ديدم
خدمتگذار
تو را در نور اشک و زخم، ديدم
تو ـ تو صدايی بر لب‌های من
آبی؛ آتشی
ترا بر دهانه‌ی غاری ديدم
که لباس‌های کودک يتيمت را آويزان می‌کردی
تو را در دودکش‌ها... در خيابان‌ها
تو را در آغل گوسفندان
در خون خورشيد
تو را در آهنگ‌های دربه‌در و مصيبت‌زده ديدم
تو را قاشقی ديدم
نمک دريا در تو بود
و شن‌های صحرا در تو
و تو همچنان، مثل زمين، مثل کودکان و
همچون خانه‌های ييلاقی
زيبا بودی
سوگند می‌خورم
که زيبا بودی
--------------
بريده‌ای از شعر بلند (عاشقی از فلسطين)
 ابراهيم احمد
آثار ديگری از اين نويسنده