أنسی الحاج

ترجمه عادل سالمي

بگوئيد اين موعد من است وزمان را به من ببخشائيد
بر من شكيبا باشيد تا جمع كنم خرده ريزهايم را
ديدارتان زودهنگام وسفرم طولاني
نگاهتان زود گذر ونوشته هايم درهم ريخته
عشقتان تابستان وعشقم زمين

****

به چه کس بگويم كه فارغ از خود نزد من آيد
بركه فريادآورم كه اقيانوس را به من بدهد
تنم چوظرف چيني شد ودر اعماقم فرو رفتم
واژهايم چوشمعي شدند وافروختم آتشي درواژهايم
در عشق بودم
براي زني اماده برخاستم وراه بسويش در پيش گرفتم
زيبا چو گناه وزيبا
چو زيبا يي عريان در آينه
وچو ملكه اي گريزان وخمار آلود در تاكستان
بخاطر كدامين زن بيرون آمدم وروي آب درانتظار ماندم
زيبا  وقايقي كه تنها خود پيش مي رود
چو تختی مي يابمش
كه مرا به ياد تخت فراموش شده مي أندازد
زيبا چو گلهايي زير شبنم چشمان
چوسادگی همه چيز آنسان كه چشم مي بنديم
چوآفتاب كه انگور له مي كند
چو انگور چو پستان
چو انگور که آتش بارها ديده
چو ازدواجيپنهان وراي خلخال
كه هوس درمن برانگيخته
زيبا چو نارگيلي در آب
چو بادي در تعطيلي خود
زیبا بسويم امد
آمد بسويم نمی دانم زکجاوآسمان صاف است
ودريا غوطه ور
از مقاومت روزها آمدم
از حاصل روزها
به وفاداری قربانيان ومژدگانی گلها
ودرخشيدماز او چو جواهر

****

خواهد بود انچه خواهد بود
انجا عشقمان خواهد بود
انگشتان فرو رفته به سنگ های زمين
ودستانش حفر شده بر دنيا
مرا به تمام زبانها برگردانيدتا معشوقم مرا بشنود
مرا به تمام مکانها ببريد تا معشوقم را در بر گيرم
تا ببيند من قديم وجديدم
تا بشنودآوازم را وخاموش کند ترسم را
به دام عشقش افتادم ودرگيرش شدم آوارهاش شدم
بی خيالش شدم
زندگيتان را به من بدهيد تاابد به انتظار معشوقه ام  باشم
زندگيتان را به من بدهيد تا معشوقه ام را دوست داشته باشم
واکنون ببينمش وتاأبد
تا برای شما ساعتها به صدا در آيد
تا از چراغتان نور صبگاهی گرفته شود
من بی گناهم ومعشوق نادان
آه بر من ببارد
آماده کنيم پرهيزکنيم
وبر ما ببارد
که برگهايم عشقم را کافی نيست
وشاخه هايم برگهايم را کافی نيست
وميوهايم شاخه هايم را کافی نيست
وميوه هايم برای درختشان هولناک

****

من ملتهايي از عاشقانم
محبتي از من مي بارد به نسلها
پس آيا معشوقم را با مهربانی خفه کنم
در حالی که معشوقم کوچک است
آيا چون طوفان اورا با خود ببرم
وپرتابش کنم
آه چه کسی با وقت به ياری من می ايد
چه کسی مکانها را وسعت می بخشد
من معشوق خود را يافتم ورهايش نمی کنم
ويخ بست
ويخی که بست سرخ فام بود
زيرا که تو سفيد بودی
عشقت را مکرر به من رساندی
حتی بادی نيافتم که تو را دور کند
ونه شمشيری
ونه شهري که بپذيرد بی تو مرا
ا ين همه را
به حساب پشيمانيم گذاشتم
این همه را  در خاطراتم رها کردم
این همه را در فضای سرد رها کردم
اين همه را در تبعيد رها کردم
زيرا که تورا باختم
دل را باديوانگی وفکرم را با خباثت مملو ساختم
پنهان نمودی وجداشدی
گمان می کردم که تو وديعه ای بودی تا بر من ببخشايي
تو وديعه اي بودی که بپذيری گناهم را
تو وديعه ای بودی تا با تو رفتار کنم چو بردگان
گمان می کردم که من با شادی به تو ظلم می کنم وبه سختی ظلم را نفس می کشی
گمان می کردم تو را نيش می زنم وخاطرم وسعتی می يابد
ازجايت بر می کنم چو ديوار وبه هوا می روی
چو غبار در اطراف من
اما من سخن را به پايان رساندم واغازش نکردم
درد تو رامی کشم زيرا نتوانستم آزادهای برای تو باشم
وندانستم که چگونه باشم چودست برای گل
آواز خوانی بودم وبرای تو نخواندم
وپادشاهی وتو را بدست نياوردم
دوستت نداشتم مگر با ويرانی دلم وتاريکی چشم انداز من به زندگی
دوستت دارم وبه دنبالت امدم تا عشق را ببينم
در حالی که خواب است
تا بدانم چه می گويد در خواب
رؤياهايش ترس وخشم است که خوابش پراند
در پيش گرفتم عشق را  در پيش گرفتم وشکايتم کردند
کسانی که به تهيدستی افتادند
حاسدان که ابرو کشيدند
وکسانی که مرا به ريشخند
هوا خندهايشان را گزيد
با عشق چه کردم
وطلای تمام زنان گل طلا را گرفتم
پس چه ساختم  با طلا
و چه کردم باگل
مرا به تمامی زبانها برگردانيد تا معشوقه ام مرا بشنود
برصندلي  ثابت  نگهش داريد چهراش را به چهره من بگيريد سرش را به دست بگيريد
روحم را سرزنش کردم ونااميدي خاکستر شد
معشوق من اشک را اطاعت کن که ريگزارها نرم شود
دل را اطاعت کن که مانع ها ازبين رود
 
اين دنياست که به پايانش می رسد
وشهرها باز شهرها خالی
گرسنهای تو وپشيمانيم ضيافتی است
تشنهای تو وابرهايم سياه وبادها مرا تازيانه می زند

****

دنيا سفيد
باران سفيد
صداها سفيد
تن تو سفيد ودندانهايت سفيد
مرکب سفيد
وبرگهايم سفيد
بشنو مرا بشنو
تو رااز کوهها ودره ها می خوانم
تو را می خوانم از انبوه درختان از لبان ابرها
تورا می خوانم از سنگ وچشمه ها
تو را می خوانم از بهار تا بهار
تورا می خوانم از بالا از زير هر چيزوا. تمامی اطراف
بشنو مرا می آيم محجوب ومبهم
بشنو مرا بشنو رانده شده وسرگشته
دلم از وحشت سياه وروانم سرخ
اما صفحه جهان سفيد است
وواژه ها سفيد  .

أنسي الحاج صاحب اولين بيان نظري شعر نثر يا شعر سپيد  درشعر عربي وازپيشگامان مدرنيته ومتاثر از سورئالسيتهاي  شعر معاصر فرانسه به سال 1973در جنوب لبنان به دنيا امد،به اعتقاد ادونيس در كتابش فاتحه لنهايات القرن او خالص ترين وپاکترين شاعران نيمه دوم قرن گذشته می باشد ،مقدمه اولين مجموعه شعريش ((لن)) كه در23سالگي منتشر كرد ازمهمترين دستاوردهای تجربه شعر سپيد عربی به شمار می رود ،انسي الحاج تجربه شعری خود با شعر منثور يا سپيد اغاز نمود وقصيدة از شهرت فراوانی برخوردار است واز شاهکارهای شعری این شاعر بزرگ به شمار می رود.