خالد المعالي

ترجمه: محمد الامين

كلمه اي به انتظار مي نشيند
كه بارها خود را از روشنايي رها كرده است .

جمله دور است
و آبي در راه نيست .

قاتل خنجر به دست
آنجا
سكوت را همچون طلا در اعماق خويش مي كارد
آنجا كه فضا گسترده است
وطبيعت خاموش

گفتمان

كسي در روشنايي مرا نمي شنود
چز حروفي كه نامم را مي نويسند .
گوشه جنگلي كه ساكن يگانه اش منم

به سايه هايم .
نماهايي گوناگون مي بخشم
به خوابهايم
بيابانهايي جاودانه
تا بتوانم سنگهارا به همديگر بكوبم
اين است آتشهاي گسترده ام
انديشه هاي بيداري ام را آتش مي زنم
تا به خواب روم .
و خزش خاطره ها را متوقف كنم
سرنوشتم در درونم مي نشيند
با او  با كلمه هاي گنگي كه برزبانم جاري است
داد وستد مي كنم
سپس اگر خواستم به چيز ديگري بيانديشم
طوماري از حروف مهيا مي كنم
كه واژه نه آنها را پس پشت خويش مي كشد
تا چيزي نگويم 

درخت همان قيچي است

درخت همان قيچي است
لذتي است كه از دورا دور نظاره اش مي كنيم

بر خاطره خويش تكيه مي زنم
تمام واژگان دستي دارند دراز
و چشمي بسته

در هزار توي درختي كه در درونش مي خوابم
جانم گر گرفته است
و دود
به انتظار مي نشيند
هرگاه ناله اي را شنيدم
حسرت خويش را به سمت پاييز روانه كردم