ترجمه محمد الأمين
تو در هتلي ان سان كه در بيمارستاني
دو شباهت؛
فرشهاي گسترده تو را باعادت هاي روزانه بيگانه مي كند
وهواي استرليژه، نفسهايت رادستپاچه
حتا پاكيزكي طبيعي نيست
پيشگيري است
در فاصله اتاقها ،انبوهي از شهرها بر نقشه
ميان تختها، انبوهي از روزگاران شكسته
وميان دانش اموزان
راهروهايي ممنوعه ونفس كشيدنهايي كه سست نمي شوند.
در سال! ن امتحان
جهاني بي سرنوشت سرگردان
حتا نادانترين دانش اموزان به اساني تسليم نمي شوند
در سالن امتحان، پرسشها با وضوحي كشنده مطرح مي شوند
هر واژه اي اينده اي در بر دارد
وميان دانش اموزان، راهروهايي ممنوعه سرشار از شب زنده داريهاست
اكنون، لحظه ها ازتمامي سالهاي گذشته نيومندتر شده اند.
ميان اطاقها، انبوهي از شهرها بر نقشه
پنجره ها مشرف برگنجشكان
واينه درازاي سفر را باز مي تاباند.
در اتاق هتلي ان سان كه در اتاق بيمارستاني
صد نشانه دارد گنجشك
وبراي اب طعم ديكري است.
سكوت نيز چون ديگر اشيا سخت مي شود
روز وشب ديگري دارد
وتاريخ وجغرافيايي ديگر
در گوشي پزشك روزهايي كه باروزهاي خفته در تقويم تفاوت دارد
دماسنج جيوه اي هيچ ارتباطي با اب وهوا ندارد
ودر اشعه ايكس راز ورمزهايي خفته است
نقطه سياه كوچكي -خداي ناكرده- مي تواند جهان را خاموش كند
در دستهاي پرستار احساس نوازشي كه در اغوش مادر فراموشش كرده ايم
در فاصله تختها
قاره هايي از دارو وامپولانسهاي درخشان.
چونان كودكي كه از مدرسه اي به مدرسه اي ديكر مي رود
اطرافش را مي پايد
-دلتنگ- چهره ها, لباس ها وتخته سياه را سبك سنگين مي كند
در جستجوي دوستي كه كليدي باشد براي شكستن طلسم ها
انبوه چشمها بر او سنگيني مي كنند
صداي معلم
جاي بحث نمي گذارد
كودك در صف -پايش چند سانتيمتر بيرون است
گوشش داغ
امپولانس علايم راهنمايي را مي شکافد
وچراغ ابي درخشانش از گردش نمي ماند.
در اتاق هتلي به همگونه كه در اتاق بيمارستان
براي گنجشك صدها نشانه است
وانسان تنها يكبار وجودش را در ميابد
براي گمشده خويش مي سوزد
وپوچي اش گسترش مي يابد.
غافلگيرم كرد
انگار
ناگهان زني كه از تابلو بيرون جست
گوش مي دهد چنانكه درخت
سرش را به عادت ديرين اندكي پايين مي اورد
هنگام گوش سپردن
چونان كودكي كه در پايان داستاني است.
سالن لبريز از كشورها واب وهواهاي غريب
انبوه شهرها بر نقشه
در چهارراه زبانها ، لهجه ها متقاطع مي شوند
زن، گوش فرا مي دهد، چنانكه درخت
از برابر او چند بار گذشتم بي انكه متوجه شود
طرز شنيدنش ديگرگون نشد
جامه دان سياه نقره كوبش را تنها يك بار جابجا كرد
جامه دان در دست چپ در استانه سفر
اما به سفر نرفت به كناري ايستادم
چشم دوخته به تابلويي
كه تصوير پنجره وايينه در خود داشت
وايينه درازاي سفر را باز مي تاباند
به پندهاي سي علي مي انديشم
زندگي ارمغاني است
با لهجه تونسي او فرياد زدم
در نااميدي به پندها مي انديشم
زن گفت اين را چه كسي به تو اموخت اي غريب ؟
خدايت بيامرزد سي علي مادرم سواد خواندن ون! وشتن را نداشت
وتو چون كوهي سنگين وصبور
اين را چه كسي به تو اموخت فقر يا پيري؟
فطرت را بار ديگر اموختيم وبيزار شديم
از نشخوار كردن خويش از لا به لاي كتابها
سي علي گفت زندگي چرخ فلكي است
كودك سوار مي شوي
پايين مي ايي پير
نادانترين دانش اموزان حتي به اساني تسليم نمي شوند
در سالن امتحان جهاني بي سرنوشت سرگردان وانسان معلق
گوش فرا مي دهد به پرسشها كه با وضوحي کشنده مطرح مي شوند
در گوشي پزشك , روزهايي كه باروزهاي خفته در تقويم تفاوت دارد
ودر اشعه ايكس رمز ورازهايي است
زندگي ارمغاني است
زندگي چرخ فلكي است
وسي علي* كاغذ توتون را بانوك زباني كه از پندها پژمرده شده مي چسباند
*سي علي مخفف سيد علي به لهجه تونسي
يك انسان معمولي كه شاعر از زندگي حكمت اميز او الهام گرفته است (مترجم