هومن عزیزی
من مهاجرمپوستی سفید دارم که با تغییر مد دیگر قشنگ نیستچشم هایی آبی که با تغییر کشور دیگر معمولی ستو شعرهایی که با تغییر زبان دیگر نیازی به پاکنویس ندارندمن مهاجرم و پلیس ها قدرم را خوب می دانندکله ی سیاه مهاجران را ... مرا .... زیر ِ پوتین هاشان نگه می دارند و صورت شان در لنز دوربین لبخند بشردوستانه می زندمن مهاجرمدست هام را از پشت می بندند در بیــمارستانو سرمم را به تخم چشم هام تزریق می کننددود از سیاهی سرم بلند می شوداز سیاهی که چشمم می رودسیاهی که روزگار ... من مهاجرم و پیوندهای محکمی با تاریخ دارمبخشی در موزه استو بخشی جای دست هایم بر سنگ های معابد و کاخ ها