عبدالرحمن عفيف

عبدالرحمن عفيفچوپان ها

روز را می کشند به سمت گله اشان
آنها آتش وگیاه صرف می کنند
بدن من که خورشیدی برایش نمانده
درهم فرو ریخته می شود
در دهان او گلیست که
نمیداند به کجا...

---

ویلنیوس

تو در خیابانهای ویلنیوس قدم برمی داری
گم شده در کلیساها
مبدل به سنگی
مرغ دریائی به سوی تو می آید
بالش صلیب شکسته

---

آنسوی درخت

ای محبوب من
آنسوی پیشانی درخت
درخت توت
آنسوی پیشانی باد
باد عاموده
آنسوی پیشانی زمان
زمان قلبم
آنسوی پیشانی یارم
درخت توتی است
که من از دانه های بر پیاده رو ریخته اش می چشم

---

صدها جامه

چگونه می توانم خود را در کلمات پنهان کنم
که تو آنها را حرف بزنی
چگونه می توانم سکوتم را شعله ور سازم
سکوتی که مجروح است در دهانم
چگونه می توانم در ورقهای خواب قدم بگذارم
تا تو را بخوابم
چگونه می توانم در بازوان گلها بروم
تا تو مرا با دستاهای خود بچینی
چگونه خود را در نام تو انتحار کنم
تا من را همیشه بنویسی
چکونه می توانم تو را در آینهء صد پاره
در پیکرم ببینم
جایی که تو صدها دست زیبایی
صدها جامه
صدها هوا
که آن را به بالا می برند

---

من پیراهن سفید
محبوبم را دیدم

---

گلهای گندم آوردم که
با سوزن هایشان خودم را
از عشق قدیم بشویم

---

دوستت می دارم یا نه؟!
نمی دانم وقطعا می دانم که من تو را دوست می دارم
تو می خواهی بمانی جایی که من هستم
وبا کسی در مورد من حرف نمی زنی
ودائما در خاموشی می نشینی
آه... خفه می شوم، هیچگاه شاد نمی شوم
خاموشی، درختی فشرده
لذت جنسیی که تو مرا نخواهی داد
واین کوته فکری
که من روز به روز مرتکب می شوم

---

بایستی راجع به باد صحبت کنم

وگل ها وهمچنین آب
چرا که این دست من است
که با آن می نویسم
دستی که من سفید در باغ گذاشته ام
وچشمانم که در رویا اند
وقلب من است که این همه چیزها را ادعا می کند
گل ها با او در مورد زیبایی ها حرف می زنند
این را تحمل ندارد
به زمین می افتد ودوباره بر می خیزد
به راستی او توانمند است
به راستی او بسیار زیبایی ها را تحمل کرده
قلبم ... سپاسگذارتم ...

----

دستم
دستم
دست دیگرم
دستم در عشق امینه
دستم خالیست
دست دیگرم ...

-----

من می روم
من از سختی لاک پشتم یاد خواهم گرفت
من از ته دلم خواهم خندید
وشما هرگز مرا نخواهید یافت
با توانمندی ماهی دریا را خواهم شناخت
پروانه را با دقت گوش خواهم کرد
هنوز خیلی چیزها شناخته باید شود
زندگی فراخیست که خود را پنهان نگه می دارد
بسیار رازها وقایق ها
واینجا
غیر قابل تحمل است

---

گرد

به سمت حیاط بیرون رفتند گوسفندها
عاشقان طولانی خیره بودند بوی عشقشان را
چین وچروک آینه ها، لبه های پردها را خیره بودند
سوزن های فرو شده در بالشتک سوزنها را
قیچی وچرخ خیاطی را
کسانی که مشتاقانه به لباس عروس نزدیک شدند
کسانی که جلوی مسجد درود صبحگاهی را به هم مبادله کردند
واگرمن تو را دوباره ببینم
اگر من تو را دوباره ببینم

---

خیانت

در ایستگاه قطار معتادان می خوابند
چمدانهائی که روی چرخه های کوچک اند به همدیگر می خورند
تقاضای آتش برای سیگارم می کنم از دیوانه ترین
سالی ست که به سکوی بالا می روم
جایی که قطارها ناپدید می شوند
سالی ست در جستجوی چشمانت نیستم
در چشمان بنفش وسبزی خیره می گردم
می خواهم برای هر جفت چشم ها دسته گلی بخرم
می خواهم همراه هر باریک اندامی روم
او را ببوسم وبگویم: خدا حافظ محبوبم ...

---

طوفان مرا در اعماق قلبش خواهد انداخت
درخت پیراهن مرا خواهد برد
گنجشک مرا دانه پری خواهد داد
فصلهای مادرانه مرا طولانی بوسه خواهند داد
سکوت مرا دختر زرینی خواهد داد
بازارهای شامگاهی مرا تک تاری خواهند داد
میکدها به گلویم خواهم برد
لانه هائی که در برف حفر کردیم
ما را لانه هایشان خواهند داد
تابستان میوه هایش را بر من خواهد انداخت
ومنم جاده های باریکی در اشعار

---

در این شهر زرد
بوی تعفن فاضلابهای مسدود بالا می گیرد
همچنین در تابستان بوی نعناع وپستان های جوان
ودر تابستان همچنین جوانان از عشق منزوی تحلیل می روند
ونیز در تابستان دلها زوزه می کشند
بر پردهء بسترهای صبحگاهی

---

برو در وسط خیابان وبگو:
- عاموده
بگو:
- دل من روی درختان کم سو می شود
وهنگامی که عاموده را می بینی
بگو:
یک برگ زمستانی رفت ویک برگ زمستانی آمد
وبنگر در خیابان
شاید که بالی بداند
چقدر آزار کشیدیم
ووقتی تو عاموده را ببینی
بگو:
بیا، بال تابستان گذشته
بيا...

---

سالی می گذرد میانۀ آن سنگ قهوه ایی
در پهلوی او
منم
دراز کشیده
کس نمیداند
که زنده ام یا مرده

---

چرا این چیز را شعر متوجه نمی شود
چرا تا این درجه شعر بی عقل است
دختر زیبایی به تنهایی قادر نیست
به اتاق شاعر بیاید
شاعری که او را بسیار بسیار نیازمند است
مردم، همسایگان، خانواده اش، هركس
ای وای...
پیاده روی طولانی در محلات دور افتاده
شجاعت زیباترین چیز ایت مطلقا
خنجری به زهر آغشته شده محکم بر دل
وبعد پروانه ها وگلهایی که به دنبالشان بودیم
ناگهان...

-----

روسپی خانه

اینجا زندگی می کنند دختران برهنه
می خورند بوی گلهای سوسن که مردها از فصلها می آورند
می نگرند به قلبهای پاره وکهنه شده خود
به خاطر می آورند صدای کودکی خود، مادران خود
وچشم ضعیف پدران خود را
آینه ها وعطرها، جامه ها ولاك ناخن
در چشمان شان یک حوض پر از آب
بر روی آن سنگ سنگینی

---

قلب باغها

این لحظه
جایی که پرنده ایی
با شوق فراوان در خود پیچیده
بال خود را بر برگی گریخته
از قلب شب زنده داری
می فشارد
فردی که بر فراز باغها
نوسان کننده قدم بر می دارد
امشب هم نخواهد آمد
یا هرگز نخواهد رسید
شب سنگین وتاریک خواهد بود
وتارهایی نزدیک
نخواهند بود
پرهای قرمزشان
خواهند ریخت
مثل قلب باغها

---

سایه ها ولحافها

چرا به قلب خشکم بر روی سنگها نمی نگری
زیر ناودان ها، زیر لحافهای تابستان
زمانیکه ستارهای کوچک سر انگشتهای
پایم را می پوشانند

---

صندلی ها وگرمایی سرد بر روی چرم شان

---

کمی بعد ابر سفیدی از میان نیمکت ها:
سالهای مدرسه

---

اولین سایه های مسجد را زانو زده می بینی
دومین سجده کننده
سومین: خورشید رویت بر محراب

---

اما من دوستت می دارم وتو می دانی
اما من یک نخ سربریده در عشق تو ام

---

نزدیک شدن دست من به دستان تو
بسان نزدیک شدن حروف به حروف
در جمله: دوستت می دارم

---

با پنجره صحبت می کند قوری چای
مادرم ودست هایش
پدرم وخواهرانش: کتابها
گربهء چاق دیروز
وامروز به همراه سه کودکش
خانواده ما بزرگتر شده

...

عبدالرحمن عفیف:
شاعر، مترجم وداستان نویس. متولد 1971 در شهر عامودا که واقع در شمال شرقی سوریه می باشد.
او در دانشگاه حلب ادبیات زبان عربی را گذرانده است. تا کنون از او چندین مجموعه شعرهایی منتشر گردیده است، جدیدترین آنها "دره دیازیپام" که توسط انتشارات - التکوین - در دمشق سال 2007 است.
وهمچنین در همان سال مجموعه قصه های (" حجحجیک " به فارسی " پرستوها") در لبنان منتشر شده است .
در سال 2012 توسط انتشارات الغاوون در بیروت مجموعه ایی از برگزیدهای اشعار معاصر آلمانی تحت عنوان " برف می بارد روی الفبا "از ترجمه او منتشر گردیده است. او از سال 1996 مقیم کشور آلمان است
ودر شهر هانوفر زندگی می کند.
این اشعار: ترجمه او وزهرا شاه على از زبان عربی است.