قاسم حداد
شاعر معاصر بحرینی

برگردان: ستار جلیل زاده

قاسم حدادنه من حافظه‌ی مردمم
و نه ابری بر كوه جای می‌گیرد
من محو محوم و فراموش شده
زیرا كه،
عشقم، عشقم را نفی می‌كند
و بر بیداری مردم چرت می‌زنم
و جيزي را به یاد نمی‌آورم.

اعتراضات القصیدة

لا أنا ذاكرة الناس
ولا غیمة تسكن الجبل
أنا المحو المحو والتناسی
حیث ینفی هوای هوای
وأغفو على صحوة الناس
أغفو ولا أتذكر

***

خواهش

این جسم بیمار چگونه می‌تواند
عشقت را تحمل كند
آیا تو را توان آن نیست
كه از سنگینی گل بر شانه‌هایم بكاهی
عشقت مرا از پای در آورده
و شور و شوق سوزانت اندامم را به ستوه.
كمكم كن
زیرا به عشقی كه ترحم ندارد، اعتمادم نیست
و خیزاب جهنده چونان كوهی با خود می‌بردم
تنها تو ساحل امن منی
پس چرا این گونه مغرورانه به من می‌نگری ؟!

رجاء

كیف لهذا الجسد المریض أن یتحمل حبك
ألیس بوسعك أن تخففی ثقل الورد
على أكتافی
فقد أنهك حبك جسدی
وأرهق الشوق المتأجج أطرافی
ساعدینی
لم أعد قادراً على احتمال حب لا یرحم
ان الموجة القادمة كجبل .. ستأخذنی
وأنت مینائی الوحید
لماذا تنظرین إلی بغرورٍ... هكذا؟!

***

غافلگیر

می افروزد، تك شمع خانه را
باز می‌كند، اتاق تاریكی را،
كه میراث نیاكانش بوده
آرام بر می‌دارد گام نخست را
پا می‌گذارد به جایی كه تاریك است
و با شمع روشن،
كنكاشانه جست و جو می‌كند زمین را
خاموش می‌شود شمع،
روشن می‌كندش
خاموش... روشن...
كبریت دارد تمام می‌شود
و تاریكی را پیدا نمی‌كند.

المأخوذ

یشعل الشمعة الوحیدة فی البیت
یفتح باب الغرفة اللیلیة
التی ورثها من الأجداد
یدفع قدمه الأولى ببطء
ویدخل المكان الذی بلا ضوءٍ
یجوس بالشمعة الشاهدة باحثا عن الظلام
تنطفئ ویشعلها تنطفئ ویشعلها
الثقاب یكاد أن ینتهی ولا یجد الظلام

***

تو كلمه‌های منی

مرا توان آن نیست
كه در باره‌ات ننویسم
مرا توان آن نیست
كه نوشتن را در تو قربانی كنم
من،
گاهی كه در باره‌ی درختان
كشتی‌ها و كار و انگشتان می‌نویسم
تو در جمله‌هایم محو می‌شوی
زیرا كه تو كلمه‌های منی
آیا جمله‌ها می‌توانند
بی وجود كلمه‌ها نوشته شوند.

أنت كلماتی

أنا
لا أستطیع أن لا أكتب عنك
لیس بوسعی أن أتفادى الكتابة فیك
أنا
حین أكتب عن الأشجار والسفن
والعمل والأصابع
أن تغیبی عن كلماتی
لأنك أنت كلماتی
هل بوسع الكلمات أن تكتب
بدون الكلمات .؟؟؟

***

كاش

كاش انتظار درختی می‌شد
پنجره‌ای، ابری
كاش انتظارم،
به شب و رنج و سئوال می‌مانست
كاش انتظارم،
با خواب و زنبور عسل و نخل می‌آمیخت
كاش
كاش
ولی به خاطر نیلوفر پیچان چشمانت
بر و باران و آرامش و پاسخ و توفان و شعر
رویا و عسل و خرما خواهد آمد
به خاطر نیلوفر.

ربـمـا

ربما یصیر الانتظار شجرة
أو نافذة أو سحابة
ربما یدخل انتظاری فی اللیل والسؤال والتعب
ربما یمتزج انتظاری بالریح والحرف والحنین
ربما
ربما
ولكن من أجل النیلوفر النافر فی عینیك
سیأتی الثمر والمطر والراحة
والجواب والعاصفة والقصیدة
والحلم والعسل والبلح
من أجل النیلوفر .

***

شام عشق

سفره‌ام گشوده است
برای رهگذران،
عیاران، سیاهان و خوارج
درویشان و راهزنان
اهل تصوف و قرمطیان و دزدان دریایی
كسانی كه پرسشگرند و شاكی
و شمشیرهاشان را
غلافی جز سینه‌ها نیست
چونان چون شمشیری كه از خدا آمد
و به سوی خدا می‌رود.

عشاء المحبة

مائدتي مفتوحة لعابري السبیل
للصعالیك والزنج والخوارج والدراویش واللصوص
والمتصوفة والقرامطة والقراصنة
والذین یسألون ویشكون
ولیس لسیوفهم غرف غیر الصدور
كسیفٍ من الله جاء
إلى الله یذهب

***

آزمایش

كسی چون من چه كند
كه روزگار غدارانه گردنش را زده
و بر تن كرده،
تن‌پوشی از جنس اشباح
و گریه می‌كند.
برای مردگان چه كند
آن گاه كه راه گورستان‌ها را طی می‌كنند
و حضور زندگان را وارسی.
پیر اشباح چه كند
برای مردگانی كه در شب ورطه
اخبار زندگان را جشن می‌گیرند.

اختبار

ما ذا یفعل شخص مثلی،
قـصلته الأیام بوحشٍ .
یتقمص جنس الأشباح ویبكي .
ماذا یفعل للموتى
حین یجوبون طریق الجبانات
ویختبرون حضور الأحیاء .
ماذا یفعل شیخ الأشباح
لموتى یحتفلون بأخبار بقایاهم
فی لیل الوهدة.

***

باهم...

میانه‌ی شب...
در رؤیا بودم كه قناری آمد كنارم
در چشمانش نگریستم
تو آنجا بودی
محو چون رؤیا
شیدا چون عشق
گفتم: (چه می‌خواهی؟)
گفت: (از رؤیایت بیرون آی)
بیرون آمدم
پس خویشتن را میانه‌ی رؤیایی دیگر یافتم
و قناری، در شكوه شبانه قهقه‌ای سر داد
و چشمانش را برایم گشود
تو آنجا بودی... بودیم شبانه باهم
و در قلب عشق محو شدیم باهم.

معاً ...

من السهو ..
جاءَنی الكناري وكنتُ فی حلم
رأیتُ فی أحداق الكناري ..
وكنتِ هناك
ذائبة كالرؤیا
مهموسة كالحب
قلتُ : ( ماذا ترید ؟ )
قال : ( أخرجْ من حلمك )
خرجتُ
فوجدتُ نفسي فی حلمٍ آخرْ
وفی بهجةِ السَهوِ
كركر الكناري وفتح أحداقه لي
كنتِ هناك .. وكنتُ .
سهونا معاً ..
ذُبنا معاً فی قلب الحبْ .!

***

و نمیرم ...

تو رسوايي مني
و مرا توان آن نیست
چون زخم خونریز پنهانت كنم
كه تو خون منی.
چگونه چون دریایی آشفته پنهانت كنم؟
و تو خیزاب منی
چگونه چون اسبی چموش پنهانت كنم؟
و تو شیهه ی منی
چگونه چون لرزان ضربانی در قلبم پنهانت كنم؟
چگونه پنهانت كنم... و نمیرم ؟!

ولا اموت...

أنتِ فضیحتي
ولا أستطیع أن أخفیك
كالجرح النازف
وأنت دمی
كیف أخفیك؟
كالبحر الغاضب
وأنت موجي
كیف أخفیك؟
كالفرس الجامح
وأنت صَهْلي
كیف أخفیك؟
كالخفق الخائف فی قلبی
كیف أخفیك ...ولا أموت؟!

***

بانوی قلب

بانوی قلبم
نیك به پوزش‌هایم بیندیش
كلیدی در جیب ندارم
و معنای قفل‌ها را نمی‌فهمم
تنها می‌دانم آن شاخه‌ی آتشین پیدا از ایوانت را دوست می‌دارم
و ضربان بعدی قلبم
كه می‌ایستد با تبسم آن گل ِ آویزان بلند‌ترین شاخه
هنگامی كه آن جا می‌ایستی
دقیقاً. . .
آن گل سمت چپ سینه‌ات خواهد بود

سیدة القلب

یا سیدة قلبي
تأمَّلي جیداً بأعذاری
لم أحمل فی جیبي مفتاحاً
ولا أفهم فی الاقفال
فقط أعرف أنني أحب ذلك الغصن الناري
الذی یطل من شرفتك
وان خفقة قلبي التالیة
متوقفة على ابتسامة تلك الوردة
المتعلقة فی أعلى الغصن
هناك حیث تقفین
وبالتحدید ..
تلك الوردة التی تجاور صدرك
من ناحیة الیسار

****