ترجمه: مریم حیدری
عشق این است که با هم در یک جعبه بخوابیم
درِ حلبی و مچالهی جعبه
دری که نمیدانیم کدام دست، بازش کرده
همان دستِ مبهم و کهنهی بشریت نبوده؟
عشق این است که پنجرهای کوچک با لبههایی صاف را باز کنیم
و با زنگار
قطرهخون نشسته بر انگشت اشاره را پاک کنیم
بعد با تولهسگهای جنگل دست دهیم
تولهسگهایی که با هم
در یک خواب
بزرگشان کردیم
داستان کوتاه
داستان کوتاهش روی کاغذ
به خلاف آنچه روی صفحهی کامپیوتر نشان میداد
بیمایه بود
زن نویسنده، داستان را در سطل آشغال انداخت
روی کیسهی شاهبلوط افتاد که خریده بودش
اما رویش نشده بود به فروشنده بگوید:
«پشیمان شدم»
داستان، تنهاش را
به دیوارهی آبیرنگ و مات سبد تکیه داد
کنارش سسی از کاغذ فلافل ریخته بود
آخرین قطرههای شیر از شیشهی بهخوابرفته
در گوشهاش
و بیرونریختههای جعبهی کِرِم
با بوی موهای بیرونزده
از دهانهی سشوار
داستان، منتظر است
-دارم میبینمش-
منتظر افتادن آخرین زبالههاست.
نقاش امپرسیونیست
خورشید نمیداند سرو چه رنگی است
دو ساعت است در انتظار نقاش
چانهاش را میان دست گرفته
همانطور میخواهمش که تو میخواهی، زن!
همانطور میخواهمش که تو میخواهی، مرد!
نقاش، نصف قالب کره را خورد و
به توصیهی پزشک توجهی کرد
زن گفت: عشق این است که فراموش کنیم
از عشق چه میخواستیم
فراموشی چه رنگی است؟
تکهای کره
به اندازهی یک دندانِ خندان
بر موبایل افتاد
این همه دروغ کوچک..
چه رنگیاند؟
زن، دامنش را
در ماشین لباسشویی انداخت
نقاش
پیراهنش را روی تخت انداخت
تختِ تنها، رنگ مشخصی ندارد.