ترجمه : محمد الأمين ومريم حيدري

بازگشت

کاظم جهاداينك منم
به سادگیِ سرخوش دست می‌یابم
مرا هوای آن نیست که از وحشت سفر بگویم
(چرا سال‌های بی‌باران را بشمارم
و عنان برکشم از فراز سالهاي خشك
ایستگاه مسافران
سرتاسر صداهای در هم است
روح نیز چنین بود
در آن سال‌ها که در بیابان ره می‌سپردم
در مصاحبت همراهانی بی‌سود.

و در خطاهایی که دست می‌یافتند به نیمه‌های حقیقت
حقیقت‌هایی از آن سان که پنهانی در گوش می‌گویند
صدایم خشمی را آشکار نکرد
سخنی خواهم گفت
و دیگر هیچ:
چیزی در من تناسخ یافته بود
و سال‌هایی بی‌حساب
مرا هراسان کرده بود
از حقیقت روزهایم.

نقاهت

چهل سال است که رو به بهبودی می‌روم
سرشت بیماری را نمی‌دانم
تنها به یاد می‌آورم
در صبحی
که شبیه صبح‌های دیگر نبود
زنی
ناگهان
در برابرم
به گریه فراز داد صدایش را
و ساعت‌ها گریست.

زن از دردی مبهم
و یگانه در ابهام می‌گریست
که ریشه‌هایش را تا ابد در من دوانیده بود
درد.

چون دشنه بود درد
که دل را هر از گاهی نقبي مي زند
و نقش می‌زد بر دل
چون ارگی آهنین
که نوایش می‌پیچد
در کنیسه‌هایی رو به فراوانی.

شکست کرکس

لحظاتی دراز، شکار در چنگال کرکس می‌ماند. هر چند که کرکس، سرمست پیروزی، دو چندان می‌کوبد، شکار در دردهای سرتاسر می‌نگرد و می‌پندارد که حریمش را دریدن، کس نخواهد توانست. هر روزنه‌‌ای در تنش سرود شادی می‌خواند. روزگاری است که خطر، سایه به سایه‌اش می‌رود، و او در این فریب که از خط میانه گذشته است: خط میان شادمانیِ بودن و هراسِ نبودن. وقتی کرکس به پایان می‌برَد فرو بلعیدنش را، افق دشواري معنا می‌نگارد به خط خون، که کرکس را درک آن نیست در دردیدن‌های بی‌درنگ. و همین جاست نهانگاهِ شکست کرکس.

کودکی

در خانه نردبانی داشتیم که به پشت‌بام می‌رفت. نردبانی حلزونی شکل، رو به فضای باز. هر صبح از آن بالا می‌رفتم و می‌آمدم، به این امید که در پایان پر وسعتش، به مطلقی بپیوندم. بیست و چهار پله خستگی‌ام را در آغوش می‌گرفتند. عنکبوت‌ها خانه‌ تنیده بودند در میانه‌هایش که نشانه‌ها می‌دیدم در خانه‌های عنکبوت و خوان‌هایی چند از آیینی دیرین. پله به پله، دلم رو به گسست می‌نهاد و گام‌هایم به سستی. تشنه‌ی آن مطلق بودم که نمی‌دانستمش، چیزی که از انتظارم فراتر می‌رفت و تمام مرزهای جانم را به یک‌باره رها می‌کرد در سرگردان ماندن. وقتی به پشت‌بام می‌رسیدم، آسمان گسترده می‌شد، آبستن بلا‌هایی بزرگ وآفتابی آشنا. مناره‌ای بلند به همخوابگی توده‌ای ابر می‌رفت، و طناب‌های رخت، رازهایی برابر دیده‌ی بی‌خبرم می‌گشودند از زندگی‌هایی که تا آخرین رمق ادامه داشتند و من در آغاز صبح، بوهای پراکنده در هر سوی‌شان را در خیال می‌آوردم. پیدا از بلندی، فرات، فرشی از لاجورد و کف‌های درخشان گسترده بود. بی‌ هیچ تردیدی، عجولانه سرنوشتم را می‌خواستم. کودکی‌ام، بی حادثه‌ای کوچک حتی، مرا به این وهم افکنده بود که مرا در ساحت طبیعت، جایی است. بازمی‌گشتم، با دست‌هایی خالی. اما وسوسه‌ی آن مطلق، که از یک سو مبهم بود و از سویی، ممکن، جنون تخیلم را رها نمی‌کرد. هر صبح بیدار می‌کردم آن وسوسه را، پناه گرفته در معصومیت و درازای آرزویم.

درها

نیست معلوم که درها چه را پنهان دارند. درهایی گشوده به فضای گسترده. در رویا می‌بیند از این درها، به پرتگاه درآمده است. به وسواس، چیزهایی به زبان می‌آورد، بی‌اندازه کوچک، جای گرفته در آن دور، در سطحی فرو رفته در زمین پست، گسترده در امتداد نگاه. از همان سطح، سال‌هایی سر بر می‌آورند به تندی گذشته از عمر و سرنوشت‌هایی بریده از فرجام نیز.
آیا این فریب مرگ است یا رغبتی که هر لحظه نو می‌شود تا او به زندگی ایمان آورد، چون آیینی که انسان، بی پرسش، اختیار می‌کند، آیینی که مِهر پرتگاه را در آن صیقل می‌دهد. این چنین بر لبه‌ی خطر ایستاده است، بر حذر از سقوط در لحظه‌‌ی پایان، و شیفته‌ی این تعادل دشوار چون پهلوانی به صورتی نو.

دست‌گل‌ها

ناگهان بزرگ شد. مهیای بزرگ شدن نبود. ناگهان در برابر خود عمری دید به ده‌ها سال، که چون چرخ‌های سست قطاری سرریز می‌شدند روانه در صحرا، بی راهبریِ راهبرش. آرزو کرد آن راهبر قطار باشد، رها از توجه و وسواسِ راه بردن. خواب بیابانی دراز دید که چون خوابگرد از آن می‌گذشت، مفتون نقش‌های ماسه، گسترده‌های برهنه و درخشش سراب‌هایی که خیالِ زخمی و جوانیِ برانگیخته‌اش را می‌نواختند. به گذرگاه‌هایی فکر کرد، بر سر آن‌ها بنشیند و رهگذران را بشمارد، دسته‌گل‌هایی که هدیه دهد به نوازندگان نابینایی که آمیخته شده‌اند با سازهای‌شان. فکر کرد: خود آن نوازنده‌ی نابینا باشد که پسرانش به واحه‌ی احساسی می‌بردند که عمر در طلبش طی کرده بود؛ به راهی برای ویرانی فاصله‌ها و اعداد فکر کرد، تا زندگی‌اش جمله‌ای آهنگین شود از آن پس، رسا، و ادامه یابد: بی آغاز، بی‌پایان.

همراهی

باید به تأمل نگریست
به این دهلیز تنگ
که شبیه چیزی است زندگی‌نام.
پروانه هاي هنوز در پيله شناور بر لبه‌هایش
ارواح برادران عقب‌مانده‌ی ماست
که اشارت می‌دهند در آرزوی رهایی
نعره زنان
از میلاد ناکامل خویش.
باید شب را زنده بداریم
به هم‌صحبتی یاران
یاران متلاشی شده‌ی ما.
اعضای‌شان برای همیشه، ناقص
و ارواح خونین‌شان
در پی کسی است تا مرمت‌شان کند.
فریاد ناشنیده‌ی آنان
موج‌های بلندی است بر کمرگاه هستی
که به آن بازمی‌گردد
آشوب ازلی ما
در میان تازیانه‌ی رویاهامان.

سوگنامـه خودم

كاظم
اي عزيزمن!
اي دوست!
اي تنهاترين!
تويي كه در قلبت راهها جشن مي گيرند،
وبر اندوه گسترده ات
شهرها به خواب مي روند.
به ياد تو اكنون شراب می نوشم
ومرگت را دم به دم به ياد می اورم
زمانی كه تنهای تنها به اينجا آمده ای
در جستجوی احتمالی برای دوستی.
در كتابهای نفيس، قلب استغاثه گرت را می جستی
وپناهگاهی برای شبهايت.
اكنون مرگت را در يخبندانهای المان وغروبهاي مدريد به ياد می اورم.
در دوشيزگان مرفـّه
به جستجوی مكانی بودی كه در ان بياسايی
وچهرهايی كه به احترام سكوتت
نيرنگ خويش را فرو می گذارند
تاهمباز وهمسخن تو شوند.
براستی كه دو چهره ای قلب تو را مي رنجاند
تويي كه در آرزوی چهره ای برای خويش بودی.

كاظم
عزيز من
شايد اكنون در می يابی
كه اين خلائ است كه در تو رخنه كرده است
در قلب افتاده در نابودی
وروح تو
همان روح شكسته ات
كه هيچ ايينه ای به آن نما نخواهد داد
به كف دستهايت نما خواهد بخشيد.
وتويی تو
كه با نفس خويش پيمان می بندی
كه آن را چونان اسبي سركش
به چنگ مي گيری
تا به آن گويی:
اينك همانا روز من وتو است
كه از تاريكی های اعماقمان مي درخشد
براستی چگونه بدرقه اش مي كرديم
زمانی كه ازدحام ديگران را مي كاويديم.

اكنون بر من است كه غبار واژه ها وكتاب های كهنه را
از تو بزدايم،
تا بر رهروان در آوار مانده فرياد بر آورم:
دوست من به علت سكوت طولانی شعر
زير تلنبار دلمشغوليهايش جان سپرد.
اكنون بر من است كه اندامت را لمس كنم
نبضت را بگيرم.
براستي چگونه نفسی در تو بجا مانده است
حال آنكه از مرز سی سالگی گذر نكرده ای
به مد تسليم می شوی
همان مدی كه تا ديروز در برابرش
آرامش نمی يافتی
مگر لشگر غارتگرش را
موج در موچ
می شكاندی
واز كرانه هايت می راندی
آيا براستی مرا بيی هيچ دلمشغولی تنها می گذاری؟!.

چونان شاهزادهء "زمان از دست رفته"
بر تو است كه چهره آب را تازيانه زني
آبي كه كشتي ها وارمغان هاي مرا فرو بلعيد
بشتاب تا اب را تا مرز بيهودگي تازيانه زنيم.

سخت وسنگين است اين همه گمراهي
آزارنده است اين سفر
گرانبهاست اين همه تشنگي براي عشق
همان عشقي كه "كورتاسار" درباره اش اينچنين مي گويد:
"عشق ضيافي است كه دران احساس مي كني
تو به حق اينده هستي
وهزارتوهاي ناشماري در تو گل مي فشانند
هنگام كه به درگاهشان نزديك مي شوي".

چهره ات را اكنون در ازدحام چهره ها نظاره مي كنم
چهره ای كه از رهگذران در باره ان جواني مي پرسد كه تامرز گمراهي در اندوه
خويش فرو رفت
همان جوانی كه از قلمرو مستی به اعماق خويش فرو رفت
از فراز فاصله ها بر دريا مي چكند سپيده دم چهره ات را می نگرم
كه همچون سپيده دم بر موجودات ميتابد

ز فراز فاصله ها براستي كيستم من
آيا در جستجوي جزيره اي هستم دوردست
آن كيست كه در درونم مرا به سمت بي كرانگي مي راند
هرگاه رهگذري را ديده ام فرياد بر اوردم: اي دوست! اي يار !
وچون سخن به شعر گفت
او را به مبرا شدن از پيمانهای دوستی فرا خواندم

نمير
مبادا كه بميری ای دوست
اكنون از تو خواهش می كنم كه نميری.

آه براستی كه دشمن خويش بوده ای
بارهاست كه تو سيب خسارت را می طلبی
چه بسا آباد وچه بسا ويران كردی
تمام آجرها سايه ای از خويش می گذاشتی
ودر هر سپیده دم رؤيای جنون ديگری مي ديدی
كه ديگر تو را به راهی ديگر فرا می خواند
تو ای دوست نه ميوه های بي شمار را چيده ای
ونه روز كنيزكان را به نصاب رسانده اي.

برادرانم را ديشب در فضای جنگها ديده ام
كه از سمت رؤيا به سويم شتافتند
با رخ نماهايی بی نما
آه چقدر رنج اور است كه نتوانم سيماشان را بخوانم
وگريه های هراس انگيزشان كه لحظه به لحظه از تمام نغمه ها بر مي خواست.
غربت وآوارگي ام را
وبدين سان است كه زبان برنده صحنه آوار می شود
ودستت كه ابن نغمه را می نگارد
چشمهايت ناله ها را می خوانند

اكنون خويش رادر بازي نور می بينی
در تنهايی رهگذران
وبر تو است كه به اين گمراهي زيبا در دره هاي روح بپيوندی
وبه اين جنون كه ديگران ان را نگاشته اند
كاظم اي عزيز من!

(شاعر ومتفكر معاصر عراقـی)