... و پيراهنِ ستاره دوزیاش چنان بود
كه انگار
شب را تكاندهاند
روی سرش!
و اشكهای كدرش گويى
چركابهی وحشتش بودند
(در قبيلهای ، با خندههای موميايی
و جای سُمهای ستوران
بر گِل و لای مُخيلهشان)
* * *
عروس ده ساله
ده ساله دختر
مىبرندش كشان
كشان
كشان ... به خانهی شوهر!
عروسكت را میخواهی؟
عروسكت مُرد ...
ديوِ قصهها
حمله كرد ديشب
پدرت را كُشت
مادرت را برد
همبازیهايت را خورد!
عروسكت؟
زيرِ پا لِه شد ... مُرد
ولی آيا او
ادامهی مضحكِ مادرش نيست؟
(يك قطعهی ملال آورِ طولانی
در يك شباهتِ دردناك
متكی بر تزلزلِ خويش؟)
چماقِ زندگی موروثی ، بر سرش
چماق ِترس و خرافاتِ موروثی بر سرش
چماقِ سكوتِ موروثی بر سرش
امروزش
مانده زيرِ آوارِ ديروز
و بلوغ؟!
چيزی مثلِ تشنجِ مردابهای باستانی است
كجا بخوابد
كه رويايش بى ترس ... آزاد شود؟
حس كرد
نفسهايش گُلها را خشك مىكند!
«خوابم ، كابوس است
خوابم كابوس است
فردا ...»
فردا ؟!
صبحِ سياهی دارد!
شهر ، وارونه است!
پدرت هيولا!
مادرت دراكولاست!
شوهرت؟!
ديوِ قصههاست!
...
و چنان غبار بر او پيچيد
كه هيچكس نديد
كه دارد باد
مى برد
او را ...
آرامش، منظم است
مهرانگيز رساپور
آرامش، منظم است
درک مي کند
بال دارد
فلوت مي زند
آب مي تراشد
شعر مي خواند
و صدايش
از صداي شکفتن گل
پرشکوفه تر است!
و رنگش چيزي
ميان آبي و
آبادي است
بيقراري اما
آه، آه، آه...
زرد مي شود
سرخ مي شود
سياه مي شود
مي دود
مي ايستد
برمي گردد!
پرواز مي کند
بالش مي افتد!
سقوط مي کند
به ته نمي رسد!
جوجه تيغي توهين شده اي است
که تيغ هايش را
رو به آينه پرتاب مي کند!
آسمان جذام گرفته اي است
که ابرها به خورشيدش
چسبيده اند!
گهواره ي شکسته اي است
که کودک را
به مهرباني مادر
مشکوک مي کند
ساعت ترسيده ي مبهوتي است
که در توطئه اي نامرئي
عقربه هايش را
با آونگ
عوض کرده اند
و خود را...
با ضربان وحشت خود
کوک مي کند!
(برگرفته از کتاب پرنده ديگر، نه)