شعر: نوری الجراح

مترجم : عبد القادر سواری
(إيران)

نوري جراحباز از آغاز
با پرتوي نيم مرده
و پرياني كه در باغ آهسته مي خندند
و هوايي كه شاخك هاي درخت خواب را
مي آزارد
لرزه ها سر برمي آرند
لرزه ها
در سرا پاي آشوب مي خزند
سنگ ها اما
آن نوارهاي آذين ...اما
لرزه ها در بلنداي سكوت دست مي برند

نور نسيمي خنك از حوالي ديروز
صدا كن مرا با نام خويش... تا تورا بدهم
از آنچه به من دادند
آنچه نه مي توانش گرفت و نه مي توانش رها كرد
صدا كن مرا
تا شاد گردم از پاهاي تو كه براي زمين ناگهاني بودند
و تو را ببينم باز
با شانه هايي سرخ
و منتظر گام هاي تو بمانم كه پس از هفت بار نواختن ساعت
پله ها را مي نوازند
گام هاي تو آوازي است در اين تاريكي
و ساعات ها
اين شن هاي خندان
گام هاي تو در اين پنهاني لرزه هاي خفيف اند
بر كف بر اتاق دل من
نور كه اينجا و آنجا سر مي كشد
و لبخند تو كه ديگر حتي چلچراغ عاشقش شده بود
آه كه اگر مي دانستم
چه كسي آن شال را اينگونه رها و سبك بال ير گردنت آويخته ؟

مرا صدا كن به نام خويش
تا لذت بر دستان سرد من دوباره ريشه دواند
و مرگ زنبقي باشد كه آرام آرام
روي كند به من
تو فرشته اي بودي در كام آن سياه چاله
و آن هواي سياه كه بر كف دستان تو مي وزيد
و آنها را سرد و بي رنگ رها مي نمود.

در گنبد آسمان
پري براي پرواز پرپر مي زند
و تكه هاي زمان به اين سو و آن سو مي روند
و در آن عكس آمده از دور
احساسي گم مي شود
و آنان كه همديگر را به اين سو و آن سو هل مي دادند
زودا كه به نيمروز رسيدند

در لوح آسمان
جنبش يك پرنده نقش مي بندد

ترجمه قطعهایی از دیوان باغهای هاملت

***

واگون سیاه سرگردان

مرا ديدي آن گاه كه بيرون آمدم
و عدم به من خيره شده بود
آن گاه كه گردن كشيدم
و تو در آب ترس تن نازك خويش مي شستي
و در پرتو قضا و قدر... 
آب مي نوشيدي؟
آن گاه كه تير انتهاي باغ را بهانه كردي و
به زانوي درخشان و فراموشي نشستي
گل را نديدي آيا كه به گوشه سرد پيرهنم آويخته بود؟
و خواب و خيال فراري ام را ؟
نور...عطر عجيبي داشت
و سال ها كه در نبود رود خودنمايي مي كردند
آنگاه كه غروب بال هاي خاكستري خويش مي گسترد
و بر شعله آتش خم مي شد
مرا ديدي آيا ؟
رسيدنم را بر زميني صد پاره
و پا برهنگي ام ر ا...كه پر از نور بود
بر آن سنگ هايي كه فرياد مي زدند
رسيدنم را ديدي آيا؟
مرا دوست داشتي آنگاه كه با شمشير وارد شدم ...
وبا يك بغل خواب و خيال بيرون آمدم
نقابت را بشكن تا صورتم را ببيني
آيا كسي ديگر بودي ؟
بي او باز گشته بودي و كسي ديگر شده بودي
مرا نديدي آيا ؟
... و آن خوني كه همچون جيوه سرد بود
بگو آنگاه كه بيرون آمدي
باران آيا تو را آزرد

***

جشن گير هنگام

چه هنگام فرو مردند آن همه ميهمان؟
و آن همه جام كه در دستشان
و آن دخترك ...كه چكيدن قطره اي شراب
غنچگانش را بر آشفته بود
سر انجام بر بازوان كدام شان لبخند زد
آن دخترك بلند بالا
آن دخترك پري چهر
كه تمام شب
در برابر آن همه كارمند...كه شهوت از دست داده بودند
و در اتاق ها شان همچون مردگاني بر زمين اوفتاده
مي رقصيد.

***

لوح های اور فيوس هفت

در تاريكي راه پله
به سوي تو پرواز مي كنم
پيچيده در لفافه اي از نور

*****

Read More: