فاضل العزاوي
(العراق)

ترجمه: محمد الامين

فاضل العزاويدر برجي كه آسمان را در مي نوردد
درون اتاق شيشه اي بسته
اسكلتي در كنارم نشست
دستش را بر شانه ام گذاشت و زير لب گفت
تو برادر مني
سپس پروانه اي تقديمم كرد
مقصدش آتش


فرو افتاده در تاريكي
لغزان بر پله ها
جهان به سويم شتافت و قلبش را در كفم نهاد
چونان گدازه اي بود پوشيده در خاكستر .
و انگشتانم را سوزاند

هماره آتش بسي است ميان انسان و نياكانش
ميان باد و درخت
آتش را خاموش كن
بگذار پروانه به گلش برگردد

وليمه

در صحرا
در صحراي هراسناك
من دمر برخاك افتاده بودم
گرسنه از قرنها پيش
مرد عربي را يافتم
چاقويي در دست
سينه خود را شكافت
و به من گفت:
درود بر تو اي برادر عرب !
من حاتم طايي هستم !
وارد شو
در آستانه در
كفشم را كندم
و پيش قلبش نشستم
افسوس, اما
پيش از من
موشي,
همه درونش را جويده بود