من مهاجرم
پوستی سفید دارم که با تغییر مد دیگر قشنگ نیست
چشم هایی آبی که با تغییر کشور دیگر معمولی ست
و شعرهایی که با تغییر زبان دیگر نیازی به پاکنویس ندارند
من مهاجرم و پلیس ها قدرم را خوب می دانند
کله ی سیاه مهاجران را ... مرا ....
زیر ِ پوتین هاشان نگه می دارند
و صورت شان در لنز دوربین لبخند بشردوستانه می زند
من مهاجرم
دست هام را از پشت می بندند در بیــمارستان
و سرمم را به تخم چشم هام تزریق می کنند
دود از سیاهی سرم بلند می شود
از سیاهی که چشمم می رود
سیاهی که روزگار ...
من مهاجرم
و پیوندهای محکمی با تاریخ دارم
بخشی در موزه است
و بخشی جای دست هایم بر سنگ های معابد و کاخ ها