خالد المعالي
شاعر ومترجم عراقی مقیم آلمان

ترجمه محمد الأمين

درخت همان قيچي است

خالد المعالي درخت همان قيچي است
لذتي است كه از دورادور نظاره اش مي كنيم

بر خاطره خويش تكيه مي زنم
تمام واژگان دستي دارند دراز
و چشمي بسته

در هزار توي درختي كه در درونش مي خوابم
جانم گر گرفته است
و دود
به انتظار مي نشيند
هرگاه ناله اي را شنيدم
حسرت خويش را به سمت پاييز روانه كردم

صدايي از كور

كلمه اي به انتظار مي نشيند
كه بارها خود را از روشنايي رها كرده است.

جمله دور است
وابي در راه نيست.

قاتل خنجر به دست
انجا
سكوت را همچون طلا در اعماق خويش مي كارد
انجا كه فضا گسترده است
وطبيعت خاموش

گفتمان

كسي در روشنايي مرا نمي شنود
چز حروفي كه نامم را مي نويسند
گوشه جنگلي كه ساكن يگانه اش منم.

به سايه هايم
نماهايي گوناگون مي بخشم.
به خوابهايم
بيابانهايي جاودانه
تا بتوانم سنگهارا به همديگربكوبم
اين است اتشهاي گسترده ام
انديشه هاي بيداري ام رااتش مي زنم
تا به خواب روم
وخزش خاطره ها را متوقف كنم.

سرنوشتم ر درونم مي نشيند
بااو كلمه هاي گنگي كه برزبانم جاري است
داد وستد مي كنم
سپس اگر خواستم به چيز ديگري بيانديشم
طوماري از حروف مهيا مي كنم
كه واژه نه انهارا پس پشت خويش مي كشد
تا چيزي نگويم

شتابهاي بزرگ

ديشب هنگام كه سپيده دم چهره اش را افشا كرد
تاريكي هاي روزگارم تباه شد
. واشتياق قالبي گرفت ومرد
اين سپيده دم براي يك نفر جا دارد
. براي شتابهاي بزرگ
اين سپيده دم
جا دارد
براي انكه نيرنگ مي ناميمش
و مي خنديم.


إقرأ أيضاً: