سنيه صالح
(شاعر فقید سوری)

ترجمه: محمد الأمين

ماه مرطوب

سنيه صالح آنجا جنگی است
که باعث شد فرستادگان سدیم ها واسیدهادر معرکه حاضر شوند
فرستادگانی که بر دوششان پیراهنهای بلند قیصری است.

غارها را با توتون های عالم پر می کنند
هنگام که ماه متعفن یا مرطوب رخ می نماید .

درها را لگد زنان
سمت جعبه های خواب می رانند
تا کابوس ها وخرطوم های خفگی را
با اسانسور ها در جعبه ها جای دهند.

ویترین کتابفروشی ها
تلنباری از اخبار ناپاکان وجذامیان وطاعون گرفته هااست
تلنبار اخبار ولگردانی است
که اعضای تنشان را سگهای خیابانی دریده اند.
ای تاریخ عفن!
جگرت را با سرم زندگی حقنه می کنند
وتو در ضمیر زمینی
آنجا که زباله وخاطرات مدفون اند.

طبلهای قیصر
آزیرهای خطرت را لال کرده است.
سفید بختان وسرخ بختان
پاره های تنشان را در جوی هایت می ریزند
نه جنازه ها را تشییع می کنند ونه مردگان را دفن
وجویهایت
پست وبلند وشعبه شعبه می شوند.

از پشت آتش سوزیه بزرگ طلوع می کنیم
ودر زمانه سکوت از هیزمی که بزرکان را می زایچ
واز هیزمی که جز خاکستر بر جای نمی نهد
سخن می رانیم.

دریاچه های شور

دریاچه های شور
مثل خرمهره های افریقایی
به نقشه جغرافیایی پوکی
آویخته می شوند
ومیان بادهای دوست ودشمن تاب می خورند.

ای دخترکانم!
ای پاسداران کوچک دریا!
آیا منتظر وعدۀ بی مانند دریا
وشام ربانیش هستید؟

ای دو کودک بسیار!
غمگینم می سازند
لکه های پراکنده بربینی وچهره
وبوسه های کوچک بر روی پلهای لرزان چون برج کلیساها.

در تختهای آغازین می پرواندمتان
هنگام که جهان آبهایش را به سوی نا شناخته ها پرتاب می کرد.

دل پایتخت زور است
وطوفان دریا
سواران کشتی را می جود.

تکسوار خیالی

ای شب مقدس
که تفاله در دهانت مانده است!
از غم عرق می ریزی
وشروه های اندوهگین می نویسی
شروه هایی که از پیر زنان به ارث گرفته ای
و چاپخانه های آلوده هرگز آنها را نخواهند دید.
ای آنکه در خانه های فرادست سکنی می گزینی!
ما کارگران کشتزارهای حنظلیم
خواب فراقت را می بینیم
وریسمان وار بر چرتهای خویش می پیچیم
وسرمای اطراف می ربایدمان.
خواب کودکانمان را می بینیم
که بدبختی انها را می مکد
وچون تصویرهایی بر دیوار نقش می بندند
کودکانی که خوابشان را
بی صدا می جوند
وشب دراز نفسگیر
                  دیویی است.
در پنجره ها هوایی نیست
دیو رغبت بیرون از جسد
بیرون از جزر ومد ایستاده است
در دستش سکه های باطله ای است.
تکسوار خیالی اما
سوار اسب درختان
باشتاب از پنجره ها عبور می کند
سرافرازترین برگ را رها می کند
تا تاب کسترده را از آن خود کند
واز ناودان های روستاها باران زیبا سرازیر می شود.
این همان چیزی است که بدبختی های قرن بیستم یاد آور آنند
ودر تملکشان نیست
آن درختی که با شاخه های سبزش آشکار می گردد
که پناه بردن به ان کاری است ناممکن
با این همه
خواب می بینند
خواب می بینند .

طوفان

سرورم
تو از زرنيخي
دهانم را هر صبح مي گشايم
تكه هايي از تو را مي بلعم
وهنوز تمام نشده اي.
گفتم روزي مي ايد
كه بيمناك
پاره پاره ات كنم تا نجات يابم
اما تمام داروهاي جهان اين فرصت را به من نخواهند داد
نه علفهاي درياها ونه نفس قدسيان
واديان عالم چه
ايا براستي فراموشت كرده ام
قاطرها وتازيانه هايت را از ياد برده ام
واين كشتارگاه با شكوه تاريخ را
كه گفته مي شود ايوان من است

عظمتت را خوانده ام
برگها به همراه شلاقها برگشتند.
براي گنجهايت از پوست واستخوانم غذا مهيا كردم
اما تو سير نشده اي.

اه شبم شب است
وچراغهايم بي فروغ
گفتم روغنهاي مقدس را به غارت برم
شايد فروغ ديدگانم را باز گردانند
اما تو اسبت را هي زدي
وبه سوي صحرا پرواز كردي

سخن در گلو مانده

پوست واستخوان را می فشارم تا
.رفنای روحم را پنهان سازم
اما او می گریزد
وزیر چراغهای چاپخانه ها قدم می زند.
وآنک
اسب سرکش او
داخل غسالخانه های تاریخ
واتاقهای سرفه
که از گل رسیده وبلند قامت
یا از درهای فروردین شهرهای نابود
عبور می کند
وانسانها را از برابرش می راند
انسانهایی که چونان سنگ
در اندرونم فرود می آیند.

میانه ما پنجره ای گسترده است
پنجره ای که از چشمهای آزار دهنده مملو خواهد شد
واز لبهای برخاسته چون سوزن
وسرم
زیر سخن در گلو مانده می غلتد
ودر دستم چیزی نیست جز گلهای دو دخترم
من آنان را با گل می رانم.

دندانهایی را می بینمتیزتر از تیزه های جنگ
وچنگال هایی که مرا از اعماق می ربایند
وجز شما کیست که حمایتم می کند
ای گلهای من؟!