حتا تمام ابرهاي جهان را به تن كنم
باز ردايي به دوشم مي افكنند
تا برهنه نباشم
اين جا نيمه ي تاريك ماه است
دستي كه سيلي مي زند
نمي داند
گاهي ماهي تنگ
عاشق نهنگ مي شود
بي هوده سرم داد مي كشند
نمي دانند
ديگر ماهي شده ام
و رودخانه ات از من گذشته است
نمي خواهم بيابان هاي جهان را به تن كنم
و در سياره اي كه هنوز رصد نكرده اند
نفس بكشم
حتا اگر باد را به انگشت نگاري ببرند
رد بوسه ات را پيدا نمي كنند
به كوچه بايد رفت
گرچه ماشين ها از ميان ما و آفتاب مي گذرند
به كوچه بايد رفت
اين همه آسمان در پنجره جا نمي شود.
مي خواهم در جنوبي ترين جاي روحت
آفتاب بگيرم
چراغ سقفي به درد شيطان هم نمي خورد
آن كه پرده را مي كشد
نمي داند
هميشه صداي كسي كه آن سوي خط ايستاده
فردا مي رسد
بگذار هر چه مي خواهند
چفت در را بيندازند
امشب از نيمه ي تاريك ماه مي آيم
وتمام پرده ها و رداها را
تكه تكه خواهم كرد
بگذار براي بادبادك و شب تاب هم
اتاقي حوالي جهنم اجاره كنند
من هم خواهم رفت
مي خواهم پيراهنم را به آفتاب بدهم. ارديبهشت 1376
نامه به مردي كه نمي شناسم
2
ظهر كه از ديوار بالا رفت
ساعت كه پا روي پا انداخت
با خودم گفتم
مرگ مي تواند منتظر باشد
تا حرف هاي ناگفته تمام شود
ما اين همه منتظر فردا شديم
تا شب از موهاي مان پريد
حالا برف مي بارد
و مرگ بايد منتظر شود
1
صبح
صورتم را از آينه كندم
رد سرمه
و آتشي بر لبان عاشق آينه جا ماند
در راه
كنار كوچه هاي معطل
ازبچه هاي بي توپ پرسيدم
چند شهريور ميان ماست
مي دانم
روزي دستان حاصلخيز تو مي آيد
و مثل گل كاري همين ميدان مي شوم
و ديگر هيچ
جز حرف هاي نيمه كاره ي باد
تا به اداره برسم
به مدرسه
به مغازه
به جايي كه هيچ كجا نيست
به خانه اي بي پلاك
هزار بار گم شدن را جيغ مي كشم
تو اين جا را نمي شناسي
كوچه سهم پسرهاست
سهم ما در ادامه ي صف هاي خستگي
كوچه را به انتها مي رساند
به جايي كه كلاغ هاي حاشيه ي عصر
با ترديد به شباهت دخترهاي مدرسه
نگاه مي كنند
خبر شدي ؟
ماهيان بي گذرنامه هم رفتند و دريايي شور به جا ماند
وآسمان كفاف اين همه تنهايي را نمي دهد
4
شب كه بيايد
اين نامه هم تمام مي شود
و من به عكس كودكي ام كه روي تاقچه پيرتر شده
نگاه خواهم كرد
و به ياد خواهم آورد
كه هيچ كس با ما نگفت
پنجره
جا پاي رهگذران را از ياد مي برد
وآسمان كفاف اين همه تنهايي رانمي دهد
كاش به ما كسي گفته بود كه ماه
پشت درهاي بسته مي ميرد
مرگ مي آيد
و فردا دنباله ي خواب ديشب است
3
حالا عصراست و از بتونه كردن روزها به خانه مي آيم
و بودنت بوته اي است
كه به زندگي سنجاقك اضافه مي شود
تا مرگ روي زندگي ناچيز شب پره نيفتاده
بيا
تا كنار اين همه گياه وزمين و آدم
تنها نمانم
اين جا
اگرچه انتظار را با آهي كه پشت پنجره هاست
مي كشيم و تمام مي شويم
بيا
مثل آسماني كه يك عمر روي بام ايستاده
آخرين حرفم
نشستن كنار توست. تير 76
خط خطي روي شب
فرودگاه
كيفم را بگرديد چه فايده ؟
ته جيبم آهي پنهان است كه مدام شنيده : ايست !
ولم كنيد !
اصلاً با بوته ي تمشك مي خوابم و از رو نمي روم
چرا هميشه زني را نشانه مي گيريد
كه دل از ديوار مي كند
قلبي به پيراهنش سنجاق مي كند؟
در چمدانم چيزي نيست
جز گيسواني كه گناهي نكرده اند
ولم كنيد!
خواب ديده ام اين دل را از خدا بلندكرده ام كه به فردا نمي رسم
خواب ديده ام آن جا كه مي روم
كفش هايم به جمعه مي چسبد
نكند تمام زمين خدا سرطان خون دارد ؟
قاصدكي را فال مي گيرم و رها مي كنم به ماه :
برگرد جمعه ي روزهاي بچگي
برگرد با همان پسرك كه بادبادك روييده بود از دستش
و من با تمام ده انگشتي كه بلد بودم
عاشقش بودم
چرا هميشه زني را نشانه مي گيريد
كه قلبي به پيراهنش سنجاق كرده است ؟
اين جا هميشه پرواز معطل است
در تير و كمان كوچه هاي جنگ
يا دامن گلدار تناب رخت
به هر حال شب پره ها پير مي شوند
دست كم عكس كودكي ام را پس بدهيد !
غريب تر از بادبادكي كه در گنجه ماند
مهر مي خورم و دلم براي خانه تنگ مي شود
آنتن آسمان را نشانه مي رود اما
بربند رخت پيراهنم خدا را بغل گرفته است
آن كه گفت آري
آن كه گفت…
“آري ” پنجره اي را كه تو آوردي بست
دستي كه امضا كرد
پاي تمام درها را بريد
از ما چه مانده است
جز سايه هايي كه گل هاي ملافه را آب مي دهد؟
ديشب نيمي از صورتم خدا را صدا كرد و عينكم
آسمان را اشتباهي رفت
ديشب انگشتانت نيمي از آينه را كبود كرد و پنجره رابست
بي سؤال
بي تعجب
فقط نقطه
هميشه نقطه سرخط اما
كارمند ته خط مسافر مي كشد
دربست
همه تجديد شده ايم
در بن بست كدام كهكشان مردي است
كه دست روي ماه بلند نمي كند؟
ديشب تمام كوچه هاي بي گنجشك مي گفتند :
در را ببند و بيا
كليد در جيب هر رهگذري راه مي رود
وعسل به ياد سيزدهمين ماه مي ماند
عينكم اما شكسته بود و نيمي از آينه گريه مي كرد
“آري ” پاي فردا را در جكمه ي زمستان گذاشت و رفت
دريا به نوبت شد
ماه سربرهنه را بردند
و عكس پلاك كوچه روي تاقچه ماند
يادم بماند از گور گمشده ام نام كوچه اش را سؤال كنم
“آري ” انگشت هيس روي آسمان گذاشت و رفت
گاهي آن قدر دير مي شود
كه باد بادك از تو مي گريزد و مرد مي شوي
پوست كنده بگويم :
عروسكي روي زندگي ام بگذار
كاش در آينه عكس قديمي مان بود
من آري نمي گفتم
تو امضا نمي كردي
از پنجره ي چارتاق
با هم به دريا مي زديم. دي 1374
آوازهاي زن بي اجازه
قهر
پوست مي اندازم
در فصل اتصالي سيم هاي رابطه
برق از چشمانم مي پرد
و شميران تنت ديگر
شمشادم نمي كند
در خطوط ناشناس كفت
بيدبيد مي لرزم و
دلم گم گم
گم تر از حشره اي بي ربط
از حاشيه مي رود .